هـمـه با هــم

برای فــردای ایتـــام

اخبار

آغاز سال نو با شادی و سرور

آغاز سال نو با شادی و سرور
اعضای باشگاه سبقت مجاز به یاری آینده‌سازان کشور می‌شتابند.

به گزارش روابط عمومی موسسه خیریه عترت بوتراب به نقل از سبقت مجاز، چشمانش را با حالتی کودکانه جمع کرده و دارد تیله‌های رنگی را در نور خورشید نگاه می‌کند. رد آبی درون تیله برایش حکم آسمان را دارد و لبخند را روی لبانش می‌آورد. کمی بعد تیله را می‌چرخاند و دوباره از آن سو نگاهش می‌کند، انگار در تیله‌ها به‌دنبال رازی می‌گردد... . با برق تیله‌ها چشمان او هم برق می‌زند و خنده‌اش عمیق‌تر می‌شود. بازیگوش است؛ مثل همه هم‌سن و سال‌هایش اما درس خواندن را خیلی دوست دارد و خوب درس می‌خواند. ابوالفضل پسرکی 10ساله از دیار سیستان و بلوچستان است که آرزوهای زیادی برای آینده‌اش در سر دارد و می‌خواهد بزرگ که شد خلبان شود.

پرده اول: ابوالفضل و نگاهی به آسمان
روزهای آخر شهریور است و هوا بوی پاییز می‌دهد. برگ‌ها رنگ و رویشان زرد شده و رنگ خورشیده پریده است. به خانه‌شان که می‌رسیم از وسایل اندک و در و دیوار آن می‌فهمیم که اوضاع خیلی خوب نیست. خانه ابوالفضل خانه‌ای کوچک در شهر زاهدان است که رنگ پاییز رویش افتاده و روزهایش غمناک است.

 

با خواهر ابوالفضل در حیاط خانه ایستاده‌ایم و گپ و گفتی می‌کنیم. خواهر می‌گوید: ابوالفضل 6ماهه بود که پدرم فوت کرد. او هیچ وقت لذت داشتن پدر را نچشیده و این یکی از بزرگ‌ترین حسرت‌های زندگی‌اش است. از زمانی که پدرم فوت کرد مادرم با کارگری در خانه همسایه‌ها خرج زندگی را در آورد اما الان به‌خاطر کمردرد و فشار بالایی که دارد نمی‌تواند کار کند. او درباره ابوالفضل می‌گوید: برادرم خیلی تیزهوش است. با اینکه امسال قرار است به کلاس چهارم برود اما سؤالات کلاس پنجم را هم بلد است و جواب می‌دهد. او پسر بسیار باهوش، صبور و مظلومی است و هیچ وقت از نداشتن‌های زندگی گلایه نمی‌کند. در حال صحبت با خواهر ابوالفضل هستیم که او از راه می‌رسد و با خنده به خواهرش می‌گوید: آبجی می‌دانستی که خورشید ستاره است اما یک ستاره بزرگ؟ بعد نگاهی به سمت ما می‌کند و ادامه حرفش را می‌خورد و سلام می‌دهد... . با او سلام و احوالپرسی می‌کنیم. پسر خوش‌زبانی است و با لبخند حرف می‌زند.
 
کمی که می‌گذرد از او می‌پرسیم کلاس چندمی و او جواب می‌دهد:‌کلاس چهارم؛ یعنی کلاس سوم را تمام کردم و امسال می‌روم چهارم.»
بعد خودش شروع می‌کند برایمان از زندگی‌اش گفتن: «من خیلی کوچک بودم که بابام مرد. دلم برایش تنگ می‌شود. من فقط عکس او را دیده‌ام و هیچ وقت خودش را یادم نمی‌آید. اگر بابام بود حتما برایم همه‌‌چیز می‌خرید؛ دوچرخه، کیف، دفتر، مدادرنگی و... اما الان مامانم پول ندارد. من هم از او چیزی نمی‌خواهم. هنوز کیف و کفش مدرسه ندارم اما به مامانم نمی‌گویم که برایم بخرد چون می‌دانم ناراحت می‌شود.» هنوز کودک است اما نه بغض می‌کند هنگام گفتن نداشتن‌هایش و نه خشمگین و بهانه‌گیر است. وقتی می‌گوید مامانم ندارد سرش را بالا می‌گیرد و بدون خجالت حرف می‌زند. از او می‌پرسیم درس‌هایت خوب است؟ و او جواب می‌دهد: من درس خواندن را دوست دارم و شاگرد اول هستم اما هنوز مدرسه به من جایزه نداده. خانم! مگر به شاگرداول‌ها جایزه نمی‌دهند؟
بعد، از آرزویش برایمان می‌گوید؛ اینکه دوست دارد خلبان شود و به مردم کمک کند. ابوالفضل هیچ‌وقت سوار هواپیما نشده اما پرواز را دوست دارد و می‌گوید: خوب درس می‌خوانم تا خلبان شوم و بعد به مردم کمک کنم. می‌پرسیم چرا شغل دیگری را انتخاب نمی‌کنی که به مردم کمک کنی و او می‌گوید: چون من خلبانی را دوست دارم. خلبان‌ها پولدار هستند و می‌توانند به مردم کمک کنند. اگر خلبان شوم یک عالمه کیف و دفتر برای بچه‌ها می‌خرم و برایشان با هواپیما می‌برم.

 

پرده دوم: هستی؛ دختری در روستا
مادر دارد با کلوزار روی بافته‌ها می‌کوبد. صدای کوپ‌کوپ آن تمام اتاق را پر کرده و آرامش آن را تحت‌الشعاع خود قرار داده. هستی کنار دار قالی نشسته و به گره‌هایی زل می‌زند که منظم روی هم می‌نشینند تا گلی پدیدار شود. ضربه زدن روی بافته‌ها که تمام می‌شود او کنار مادرش می‌نشیند تا رج بعدی را با هم ببافند. دخترک 8 ساله و کلاس دوم است و در یکی از روستاهای محروم نهاوند زندگی می‌کند. او 4 ساله بود که پدرش از کوه پرت شد و او و مادرش را تنها گذاشت. حالا هستی و مادرش پیش پدربزرگ پیرشان زندگی می‌کنند و مادر با قالیبافی خرج زندگی را در می‌آورد. هستی می‌گوید: امسال می‌خواهم به کلاس دوم بروم. دوست دارم دکتر بشوم تا همه را خوب کنم. روستای ما دکتر ندارد و من هروقت که مریض می‌شوم مادرم مجبور است یک عالمه راه برود تا مرا پیش دکتر ببرد. از او می‌پرسیم دوست داری زودتر مدرسه‌ها باز شود؟ لبخندی می‌زند و می‌گوید: بله. من مدرسه را خیلی دوست دارم. وقتی از مدرسه می‌آیم خیلی زود مشق‌هایم را می‌نویسم و بعد کنار مامان قالی می‌بافم. قالیبافی را هم دوست دارم اما مدرسه را بیشتر، چون چیزهای خوب یاد می‌گیرم.
 
آقای موسوی، معلم مدرسه هستی است و به تنهایی 6 مقطع ابتدایی را مدیریت می‌کند و به دانش‌آموزان روستا درس می‌آموزد. او درباره هستی می‌گوید: این دختر از دانش‌آموزان با استعداد و باهوش مدرسه است اما وضعیت زندگی نامناسبی دارند. تنها منبع درآمد آنها قالیبافی است و هیچ درآمد دیگری ندارند. سال پیش که گروهی خیّر به روستای ما آمده بودند برای هستی و بچه‌های دیگر روستا کیف و لوازم‌التحریر آوردند و آنها امسال هم از همان وسایل استفاده می‌کنند.

 

او می‌گوید: روستای ما در منطقه‌ای کوهستانی است که به‌دلیل کوهستانی و صعب‌العبور بودنش امکانات زیادی ندارد. پدر هستی هم 4سال پیش از کوه پرت شد و فوت کرد. اغلب اهالی کشاورز هستند اما به‌دلیل کم‌آبی محصول خوبی برداشت نمی‌کنند و به‌همین دلیل به کارگری در شهرهای اطراف روی می‌آورند. درکل مردم روستای ما مردمی محروم و فقیر هستند که گاهی برای خریدن کتاب بچه‌ها هم به مشکل برمی‌خورند.

 

آقای معلم می‌گوید: الان مدرسه ما 25 دانش‌آموز دارد که در مقاطع مختلف تحصیلی هستند از این تعداد شاید تنها 5 نفر مشکل خاصی برای تهیه لوازم‌التحریر نداشته باشند مابقی گاهی برای نان شب هم محتاجند. الان پدر یکی از دانش‌آموزان من مشکل روحی- روانی دارد و بچه به لکنت زبان دچار است، این خانواده حتی یک‌بار بچه را به دکتر نبرده‌اند تا مشکلش حل شود؛ یعنی پولی ندارند که این کار را در اولویت قرار دهند.

 

پرده سوم: سبقت در امر خیر مجاز است
گروه سبقت مجاز روزنامه همشهری تابستان سال پیش برای نخستین‌بار طرح «بوی مهر بوی مهربانی» را با مشارکت مردم نیکوکار آغاز کرد و تعدادی بسته لوازم‌التحریر تهیه کرد و به دانش‌آموزان محروم هدیه داد. امسال هم در آستانه سال تحصیلی جدید قصد دارد با مشارکت همشهریان این طرح نیک را دنبال کند تا به آینده بچه‌های این مرز و بوم کمک کرده باشد و امروزشان را هم با شادی توأم کند و لبخند روی لبانشان بنشاند.
۲۴ شهریور ۱۳۹۵ ۱۴:۲۹
سایت سبقت مجاز |

نظرات بینندگان

نام را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید