هـمـه با هــم

برای فــردای ایتـــام

اخبار

دودی که هلهلـه‌ها را برد!

دودی که هلهلـه‌ها را برد!
سعید پسر‌بچه‌ای است که به دلیل اعتیاد پدر و شرایط بد مادرش دچار بیماری شدید روحی- روانی شده است.
به گزارش روابط عمومی موسسه خیریه عترت بوتراب به نقل از سبقت مجاز، «خواب و بیدار بودیم که زنگ خانه را زدند. کاظم طبق معمول به‌خاطر مصرف مواد، گیج بود. از پشت در پرسیدم: کیه؟ گفت: مأمور گاز. در را که باز کردم 4نفر لباس شخصی آمدند توی حیاط. اسم دو نفر را می‌گفتند که تا به حال نشنیده بودم. می‌پرسیدند: محموله مواد‌مخدر را کجا گذاشتید؟ خانه را زیر و رو کردند و دست آخر، چیزی را که دنبالش بودند در انباری پیدا کردند. باورم نمی شد کاظم دست به چنین حماقتی زده باشد. او همیشه یک مصرف‌کننده ساده بود و حالا... . شوهرم همچنان گیج بود. ماموران وظیفه شان را انجام دادند و کاظم را پیش چشمان‌مان دستبند زدند و بردند.»
 
 شاید کاظم گمانش را نمی کرد با قبول نگهداری از آن بسته شوم، حال و روزی اینچنین را برای همسر و فرزندانش، به خصوص سعید 13 ساله به بار بیاورد. دیدن دستبند بر دستان پدر، کاخ آرزوهای سعید را ویران کرده است. قبل از این اتفاق، نه، قبل‌تر از آن، وقتی که هنوز اعتیاد کاظم اوج نگرفته بود آرزو داشت پلیس شود و معتادها را دستگیر کند. حالا گیج و حیران شده است بین انتخاب پدری که دوستش دارد یا پلیس شدن. این به‌هم‌ریختگی را می‌شود در رفتارش دید. او را به بهانه نگهداری از حمید- برادر کوچکش- به حیاط می‌فرستیم تا شنیدن حرف‌های مادر، غمی بر غم‌هایش اضافه نکند.
 
برچسب سنگین «روانی»
زهره از تشنج‌های سعید می‌گوید و اینکه ابتدا گمان می‌کرده موضوع ساده‌ای است. تکرار این تشنج‌ها، آن‌هم در محیط مدرسه باعث شد که سعید با وجود وضعیت درسی خوب، پایه ششم تحصیلی را ترک و در خانه استراحت کند. دکتر می‌گوید که او به افسردگی مبتلاست. برایش آرامبخش تجویز کرده است. با این حال، آرامش، خواب‌های شیرین او را ترک گفته و گویا قصد بازگشت ندارد. 
حال سعید از چند‌ماه پیش که مادربزرگش فوت کرد بدتر هم شد. پیرزن سال‌ها بود که با پسر، عروس و نوه‌هایش زندگی می‌کرد. خالی بودن همزمان جای او و پدر، دردی نبود که شانه‌های کوچک سعید قادر به تحملش باشد. چیزی که این روزها او را می‌رنجاند و خانه‌نشین کرده است برچسب «روانی» است که معلوم نیست از کجا به گوش‌اش رسیده است. زهره می گوید این اواخر، سعید در مدرسه همه اش به دوستانش می گفته خوش به حالتان که شب ها پدرتان می آید خانه، یا حسرتش رابه خاطر نداشتن وسایلی که دوستانش دارند به زبان می آورده.

خانه ویران که در او هرچه که هست...
زنگ تلفن، زهره را به اتاق مجاور می‌کشاند و فرصت خوبی است تا در نبودش نگاهی به در و دیوار این خانه فرسوده بیندازیم. یک گوشه از دیوار را کارتن زده و گوشه دیگر را با دست های زنانه‌اش سیمان کرده تا از شر هزارپا و موریانه‌هایی که به‌جان بنای سست و قدیمی خانه افتاده‌اند در امان باشند. ریختن بخشی از سیمان‌ها روی فرش، می‌گوید که نَمِ دیوارها، بالاتر از این حرف‌هاست و با چند مشت سیمانی که زهره به دیوارها زده، قابل رفع نیست.
حمید که از جثه کوچک و شیطنت‌های کودکانه‌اش پیداست نباید بیش از 5سال داشته باشد، خسته از جست‌وخیز، داخل می‌آید و یکراست می‌رود سر یخچال که درَِ آن رو به اتاق باز می‌شود. چند بطری آب، ظرف آبلیمو که به ته رسیده، یک ظرف سُس و دیگر هیچ. تمام محتویات یخچال به همین چند قلم خلاصه می‌شود. حمید بطری آب را سر می‌کشد و فارغ از دغدغه این روزهای مادر و برادرش به دنیای بازی‌های سرخوشانه‌اش بازمی‌گردد.
 
چشمان خیس زهره
صدای آهسته زهره از اتاق مجاور به گوش می‌رسد: « مهمان داریم... کسی نیست.. آمده‌اند چند تا فرم پرکنند و بروند... ناظم مدرسه سعید معرفی‌شان کرده...، نه، کار خاصی ندارند... . نمی‌توانم گریه نکنم... . آخر مردم می‌گویند قرار است اعدام شوی... من با این دو تا بچه چکار کنم کاظم...».
چشم‌های خیس زهره حکایت از مکالمه‌ای غم‌انگیز دارد. به بهانه ریختن چای، چند دقیقه‌ای را در آشپزخانه می‌گذراند. شکایت کردن، آن هم نزد آدم‌های غریبه، رسمی نیست که به آن خو گرفته باشد. در این سال‌ها که شوهرش در چنگ اعتیاد گرفتار شده و حالا که یک سال‌واندی است در زندان به سر می‌برد، معنی تنهایی را از عمق وجود باور کرده و فهمیده که باید همه‌‌چیز را در خودش بریزد. نه به پدر و مادر پیرش امید کمک هست و نه به خانواده شوهرش که همگی در مرداب اعتیاد فرورفته‌اند. قبلا که حال و روز جسمی‌اش بهتر بود در خانه‌های مردم کار می‌کرد.
اما این کارها جسم ظریف او را خیلی زود از پا درآورد، طوری که حالا دیگر کاری از این پاهای آرتروز گرفته و نفس‌هایی که سخت بالا می‌آیند ساخته نیست. همین 2‌ماه پیش بود که برای برداشتن توده‌ای در سینه، نزد جراح رفت. ابتدا گمان می‌کرد خلاص‌شده اما این روزها که باز این دردهای گاه و بیگاه که در جانش می‌پیچد، او را کلافه کرده است. از حرف‌هایش می‌فهمی جز یارانه درآمد دیگری ندارند و با روحیاتی که دارد نمی‌شود از او انتظار داشت حاضر به رو زدن به خیریه‌ها و دستگاه‌های حمایتی باشد.
 
معتاد بود اما بداخلاق نه! 
 لیوان‌های چای را پیش رویمان می‌گذارد و پس از جست‌وجو در اتاق کناری، با پیاله کوچکی محتوی چند آبنبات ترش رنگارنگ نزدمان می‌آید. در دلش همچنان غوغاست. بی‌مقدمه بنای حرف زدن را از سر می‌گیرد: «شوهرم معتاد بود، مصرف می‌کرد اما بی‌آزار بود. در این 12سالی که باهم زندگی کرده‌ایم یک‌بار دست روی من بلند نکرد؛ حتی وقت‌هایی که خمار بود. اگر بگویم اخلاقش با سعید و حمید بهتر از من بود، دروغ نگفته‌ام. کاظم 2برادر دارد. با این حال خودش سرپرستی مادر پیرش را به‌عهده گرفته بود. پیرزن خیلی خاطر پسرش را می‌خواست. وقتی کاظم رفت زندان، زیاد گریه و دلتنگی می‌کرد. آخرش هم از غم و غصه مرد». آه می‌کشد و ادامه می‌دهد: « اگر آن 2باری که می خواستم او را ترک بدهم از کمپ فرار نمی‌کرد حال امروز ما این نبود. بار سوم او را در انباری خانه زندانی کردم. دیوار انباری فرسوده بود، آن را خراب کرد و باز هم فرار کرد. شغلش نانوایی بود. اعتیادش که زیاد شد به‌کار دومی که بلد بود، یعنی آرماتوربندی روی آورد. حتی یک بار، یک قلم جنس از خانه نبرد که بفروشد و خرج موادش را دربیاورد. با همان قیافه زرد و زار می‌رفت کارگری می‌کرد. 30-20تومان در می‌آورد که نصفش را می‌آورد دم خانه می‌داد به من که برای بچه‌ها و خودم نان بخرم و بقیه‌اش را هم برمی‌داشت برای خودش. از همانجا هم راهش را می‌کشید و می‌رفت خانه دوستان معتادش».
 
مروری بر روزهای بی‌مرور
می‌داند که قانون راه و رسم خودش را دارد و اگر نباشد، سنگ روی سنگ بند نمی شود. اصلا می داند این حرف‌ها دردی از او درمان نمی‌کند اما حداقلش این است که باری از آنچه روی دلش تلنبار شده، کم شود و این نفس سنگین، راحت‌تر بالا بیاید؛ «آن شب کاظم در حالت نشئگی، قبول می‌کند که در ازای 100هزار تومان پول، یک بسته را تا صبح نزد خودش نگه دارد. آدم عاقل و سالم از طرفش می‌پرسد در آن بسته چه چیزی وجود دارد اما آدم معتاد و نشئه مغزش به این جاها قد نمی‌دهد. به خیالم این کار، بزرگ‌ترین اشتباه کاظم در زندگی‌اش بود. صبح که مامورها آمدند و بسته را در انباری پیدا کردند حرف‌هایشان را می‌شنیدم که می‌گفتند حرفه‌ای نیست وگرنه مواد را دم دست نمی‌گذاشت. با این حال...». بغض راه گلویش را بند می‌آورد. اینکه نمی‌داند چه حکمی برای شوهرش بریده می‌شود آن هم با چاشنی فقر و بیماری سعید، دارد او را از پا درمی‌آورد. پیداست که دارد در سکوت، زندگی‌اش را یک دور در ذهن مرور می‌کند. خودش را در خانه شلوغ پدری‌اش به یاد می‌آورد که چطور با زندگی کشاورزی اما بی‌غصه زندگی می‌کرد. روزی که در میان هلهله و شادی، به کاظم بله را می‌گفت گمانش را نمی‌برد که اعتیاد، سایه شوم خود را بر زندگی‌شان پهن کند و همسر، آرامش و سلامتی فرزند بی‌گناهش را از او  بگیرد.
۷ شهریور ۱۳۹۵ ۱۰:۰۸
سایت سبقت مجاز |

نظرات بینندگان

نام را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید