هـمـه با هــم

برای فــردای ایتـــام

مقالات

دعای پیرزن

 ۱۳۹۵/۰۶/۳۱

بسم الله الرحمن الرحیم

 

دلنوشته یکی از فرزندان شرکت کننده در اردوی مشهد

 

بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند

در تاریخ 4/6/95 بود ساعت یک ظهر نشسته بودیم که درب حیاطمون به صدا در اومد. رفتم در و باز کردم دیدم یه پیرزن بیچاره هست. موقعی که دیدمش اشک تو چشمام جمع شد و جلوی اشکمو گرفتم. گفتم بفرمایید گفت دخترم میدونم دختر جوانی هستی و حوصله من پیرزن را نداری و از قیافه بد و کثیف من خوشت نمیاد ولی از گرسنگی دارم جون میدم تورو خدا چند لقمه نان اگه داری بیار بهم بده . گفت نمیام داخل که خونه کثیف نشه همین داخل حیاط میشینم. دستشو گرفتم گفتم این حرفا چیه میزنی بفرما داخل. خلاصه رفتیم داخل غذا بهش دادم میوه هم دادم بعد گفت دخترم پتو ندارم شب ها خیلی سردم میشه اگه پتو کهنه داری یکی بهم بده. رفتم خواب مامانم را بهش دادم و بعد گفت کرایه ندارم. کیف پولم را دیدم 10هزار تومن بیشتر داخلش نبود.  5 هزار تومنشو دراوردم بهش دادم. موقع رفتن گفت دخترم امیدوارم هر چی از خدا میخوای بهت بده....

 صبح روز بعد ساعت 10 با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. تلفن و برداشتم دیدم خانم سهرابی گفت خانم چشم براه وسایلتو جمع کن که هفتم بری مشهد. قلبم تند تند میزد هیچی نمیتونستم بگم فقط یاد پیرزن افتادم که گفته بود دعات میکنم. با کلی تشکر از خانم سهرابی خداحافظی کردم و بعد نشستم به گریه کردن. من اعتقاد خاصی به خدا و حکمت خدا دارم و تنها آرزوم اینه که خدا روزی بهم سرمایه ای بده تا منم بتونم مثل اقای سیدی حامی بشم. تو راه مشهد انقدر شوکه شده بودم که اصلا به جریان های بین راه دقت نمیکردم و فقط یاد دعای پیرزن بودم

برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.