هـمـه با هــم

برای فــردای ایتـــام

اخبار

زندگی در تاریکی کمد

زندگی در تاریکی کمد
گریزانند، از هر نگاهی گریزانند، خود را در چهاردیواری خانه بین کمد یا کابینت حبس می کنند تا نگاهشان با نگاه دیگران تلاقی پیدا نکند. سالهاست که گزیز آنها از مردم با دستهایی به سمت بالا که هر چیزی را نا پاک می داند غم بزرگی شده که بر دل مادر نیشتر می زند.

دست‌هایی که پایین نمی‌آید
وارد خانه که می‌شویم بوی نامطبوعی به مشام‌مان می‌رسد. فضای خانه با خانه‌های دیگر فرق دارد. آدم‌های درون خانه
هم با آدم‌های دیگر فرق دارند. تنها کسی که به استقبالمان می‌آید و ما را به درون خانه راهنمایی می‌کند مادر خانواده است. پا به درون خانه که می‌گذاریم بچه‌ها هر کدام به سمتی فرار می‌کنند. یکی در اتاق پشت در کمد قایم می‌شود و دیگری در کنار در کابینت پناه می‌گیرد.
موکت‌های نمدار حق انتخاب را برای نشستن در خانه از ما می‌گیرد. صندلی پلاستیکی در گوشه‌ای از خانه به چشم می‌خورد، مادر می‌گوید: مرتضی فقط روی این صندلی می‌نشیند.
از نظر او همه جا کثیف و ناپاک است، با اینکه خودش بهداشتش را رعایت نمی‌کند اما مدام از ناپاکی می‌نالد و دست‌هایش را پایین نمی‌آورد و به هیچ‌چیزی دست نمی‌زند.
مهدیه دختر دیگری است که مثل برادرش دچار بیماری اعصاب و روان است، او هم از همه می‌گریزد و با دست‌هایی که بالا می‌گیرد ازکثیفی شکایت دارد. با ورود ما به درون خانه، مهدیه به آشپزخانه پناه می‌برد و پشت کابینت‌ها قایم می‌شود. به سمتش که می‌رویم بدون آنکه کلامی حرف بزند خودش را بیشتر به درون کابینت فشار می‌دهد و نمی‌خواهد که به او نزدیک شویم. در تمام طول مصاحبه او پشت در کابینت پنهان است و از آنجا تکان نمی‌خورد. مادر می‌گوید: تا غریبه‌ای را می‌بینند خودشان را قایم می‌کنند اما وقتی خودمان باشیم مثل بقیه افراد می‌نشینند و حرف می‌زنند اگرچه
حرف‌هایشان مثل افراد سالم نیست اما می‌توانند حرف بزنند.

دلم می‌خواهد بروم مشهد
زهرا سومین فرزند خانم محبی است که به افسردگی شدید دچار شده و از سروصدای زیاد وحشت دارد. او تنها کسی است که آرام در کنار مادر می‌نشیند و به گفت‌وگوها گوش می‌دهد. وقتی از مادر سن و سال بچه‌ها را می‌پرسیم به جای مادر، زهرا جواب می‌دهد. زهرا دختر آرامی است که به آرامی هم حرف می‌زند.
او  می‌گوید: من 20ساله هستم، مهدیه از من 2 سال کوچک‌تر است، برادرم هم یک سال از من بزرگ‌تر است. من تا اول راهنمایی درس خوانده‌ام اما بعد از آن نتوانستم بخوانم، یاد نمی‌گرفتم، اعصابم خرد می‌شد و عصبانی می‌شدم.
از او می‌پرسیم زهرا چه چیزی تو را عصبانی می‌کند و موجب سردردت می‌شود؟ نگاهی می‌کند و به آهستگی می‌گوید: وقتی دیگران حرف می‌زنند، صدایشان در سرم می‌پیچد و سرم درد می‌گیرد، حرف زدن آنها مرا عصبانی می‌کند. من دلم می‌خواهد جای خلوتی باشم که کسی نباشد و سروصدایی وجود نداشته باشد.
می‌پرسیم چه آرزویی داری؟ چه چیزی تو را خوشحال می‌کند؟ مردمک چشمانش برقی می‌زند و می‌گوید: دلم می‌خواهد به مشهد بروم، خیلی‌ها به من گفته‌اند که اگر مشهد بروی خوب می‌شوی، می‌گویند امام رضا(ع) شفا می‌دهد. دلم می‌خواهد شفا پیدا کنم.

پنهان پشت درها
مادر درحالی‌که با چشمانی نمدار به دخترش نگاه می‌کند می‌گوید: نمی‌دانم چرا بچه‌هایم یکدفعه اینگونه شدند. در حال حاضر 5 فرزند دارم، 2 دخترم سالم هستند و ازدواج کرده‌اند اما این 3 نفر مشکلات زیادی دارند که دیگر تاب و تحمل را از من گرفته‌اند.
او می‌گوید: بیماری مهدیه و مرتضی مثل هم است، از همه فرار می‌کنند و پشت درها قایم می‌شوند. هیچ کجا نمی‌توانم با آنها بروم، چون از نگاه دیگران گریزانند، از طرفی وسواس هم دارند و به چیزی دست نمی‌زنند و در جایی که
نمی‌شناسند نمی‌نشینند. وسواس آنها باعث شده که مدام دستانشان را بالا بگیرند و به هیچ‌چیزی دست نزنند. وضعیتشان بیش از آنچه فکرش را کنید بد است. بوی نامطبوعی که الان در خانه شما را اذیت می‌کند به‌خاطر این است آنها کنترلی بر خود ندارند و من خودم باید مدام‌تر و خشکشان کنم. هیچ‌کس همنیست که کمکم کند، 2 دخترم ازدواج کرده‌اند و زندگی خودشان را دارند. من هم دلم نمی‌خواهد که آنها درگیر زندگی ما بشوند، همین که خوشی آنها را ببینم و خیالم از جانب آنها راحت باشد برایم بس است.

کمری که خمیده شد
کمرش خمیده شده و خط‌های ریز و درشت زیر چشمش سنش را اغراق آمیز کرده است بچه‌ها بزرگ شده‌اند و تر و خشک کردن آنها کار بسیار دشواری است.
پدر خانواده محبی 2 سالی می‌شود که فوت کرده، خانم محبی می‌گوید: همسرم بر اثر سکته قلبی فوت کرد، او غلظت خون داشت و ما متوجه آن نشده بودیم و همین مسئله منجر به فوت او شد.
اشک در چشمانش حلقه می‌زند و با آهی که از عمق جان می‌کشد می‌گوید: همسرم کارگر ساختمان بود و روزانه دستمزد می‌گرفت، با اینکه پول کمی داشتیم اما همین که سایه‌اش بالای سرمان بود خوب بود. اما دست تقدیر او را از ما جدا کرد و حالا من مانده‌ام با پسری 21ساله و 2 دختر 20و 18ساله که مشکلات روانی آنها مرا عاجز کرده است.
وارد اتاق می‌شویم تا مرتضی را ببینیم اما او داخل کمد می‌شود و اجازه دیدارش را به ما نمی‌دهد. مادر می‌گوید: هر غریبه‌ای را که می‌بینند همینطوری رفتار می‌کنند. مرتضی سردردهای عجیبی هم دارد، باید دارو مصرف کند اما وقتی سرش بهتر می‌شود داروهایش را نمی‌خورد. من هم نمی‌توانم به زور به او داروها را بدهم، چون عصبانی می‌شود و داد و فریاد راه می‌اندازد.
مادر به صندلی پلاستیکی که در گوشه‌ای از خانه گذاشته شده اشاره می‌کند و می‌گوید: این صندلی تنها جایی است که مرتضی روی آن می‌نشیند، مابقی مکان‌ها را کثیف می‌داند و می‌گوید که زمین کثیف است، دست‌هایش را هم به همین دلیل پایین نمی‌آورد که مبادا به جایی بخورد.
از مادر درباره تحصیلات فرزندانش می‌پرسیم که می‌گوید: هر 3 تا اول راهنمایی در مدارس عادی درس خوانده‌اند،
اما نمی‌دانم یکباره چه می‌شود که دیگر نمی‌توانند درس بخوانند. آنها به کلاس دوم راهنمایی هم رفتند اما چیزی یاد نگرفتند و از مدرسه بیرون آمدند.
درباره بیماری بچه‌ها می‌گوید:  بعضی‌ها می‌گویند شاید از ژنتان است که وقتی بچه‌ها به سن بلوغ می‌رسند دچار این مشکلات می‌شوند. من که از این چیزها سر در نمی‌آورم...، هیچ وقت هم آزمایش و... ندادیم که بفهمیم علت
چیست؟ خدا خودش بهتر می‌داند. اما تازگی‌ها مشکلاتشان زیاد شده و من توان سابق را ندارم.
مهدیه که از ابتدای مصاحبه پشت در کابینت آشپزخانه است حتی برای لحظه‌ای سرش را به سمت ما بر نمی‌گرداند که چهره‌اش را ببینیم.
وقتی چند قدمی به سمتش می‌رویم تا با او گفت‌وگویی داشته باشیم خودش را بیشتر به در کابینت و دیواری که آن طرفش قرار گرفته فشار می‌دهد و ما را از دیدارش منصرف می‌کند.

مشاور دستور بستری شدن داد
مادر بچه‌ها می‌گوید: ما با یکی از خیریه‌ها  در ارتباط هستیم و آنها هر از چندگاهی به ما کمک می‌کنند. چند وقت پیش از طرف خیریه یک مشاور برای دیدن بچه‌ها به خانه ما آمد، بعد از اینکه کمی با آنها گفت‌وگو کرد به من گفت که
شدت بیماری روحی آنها بالاست و باید درمان اساسی شوند، بنابراین باید آنها را در بیمارستان بستری کنی تا تحت مداوا قرار بگیرند اما من نه تمکن مالی این کار را دارم و نه می‌توانم آنها را مجاب کنم که به بیمارستان بروند.
 
هنگام خداحافظی است اما باز هم مهدیه و مرتضی از پناهگاهشان بیرون نمی‌آیند.
خانه تاریک است چون در اتاق مرتضی بسته شده و تنها جایی که از آن نور می‌آید همان‌جاست، خانه را ترک می‌کنیم بدون آنکه حتی کلامی با مرتضی و مهدیه حرف زده باشیم. خانه را ترک می‌کنیم اما در طول مسیر مدام یاد درهای
بسته، مادری تنها و فرزندانی گریزان هستیم؛ یاد حرف‌های مادری که هیچ پناهی ندارد و فرزندانی که از همه می‌گریزند.

 

جهت هرگونه کمک به صفحه مرتبط در سایت سبقت مجاز همشهری وارد شوید:http://sebghatmojaz.ir/index/post/83

۱۷ آبان ۱۳۹۴ ۱۷:۰۸
سایت سبقت مجاز |

نظرات بینندگان

نام را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید