هـمـه با هــم

برای فــردای ایتـــام

اخبار

سارا زندگی‌ام را عوض کرد

سارا زندگی‌ام را عوض کرد
سال‌هاست که عشق و ایثار سرمشق زندگی‌اش شده است؛ معلمی که زندگی کودکان و دانش‌آموزان شهرستان محروم بیجار و روستاهای اطراف آن با دستان مهربان او به جوانه عشق پیوند زده شده است.

ثریا مطهرنیا، معلمی است که فراتر از وظایف سازمانی به دانش‌آموزانش عشق می‌ورزد و برای آنها ایثار و فداکاری می‌کند. این بانوی ۳۷ ساله که برای دومین سال متوالی به‌عنوان معلم نمونه کشور انتخاب شده سال‌هاست که نمی‌تواند بی‌تفاوت از کنار دانش‌آموزان بیمار روستاهای محروم بیجار بگذرد. او سال‌هاست که برای ۹۴ دانش‌آموز بیمار و ۲۲۰ دانش‌آموز بی‌بضاعت شهرستان بیجار و روستاهای اطراف مادری می‌کند و مرهمی برای زخم‌هایشان می‌شود. او این روزها در کنار تحصیل در مقطع دکتری مدیریت و برنامه‌ریزی، برای درمان دانش‌آموزان و کودکان بیمار این منطقه محروم تلاش می‌کند و در این راه نیز گاهی انسان‌های خیّر او را همراهی می‌کنند.

جشنواره «جلو‌ه‌های معلمی» عرصه‌ای بود تا برای دومین‌بار همه به احترام این معلم فداکار و خستگی‌ناپذیر ایستاده و از او قدردانی کنند. او پس از دریافت هدیه خود از دست وزیر آموزش و پرورش آن را به دانش‌آموزان خوابگاهی دبیرستان نمونه دولتی کوثر بیجار، جایی که دختران منطقه محروم در آن تحصیل می‌کنند هدیه کرد. او مادر 2 فرزند ۱۴ و ۱۱ ساله است که در همه کار‌ها او را همراهی می‌کنند اما با غرور می‌گوید مادر بیش از ۳۰۰کودک بیمار و بی‌بضاعت و محروم از امکانات اولیه است و تا زمانی که توان دارد برای درمان و رفع محرومیت آنها و فراهم کردن امکانات ادامه تحصیل آنها تلاش می‌کند. دغدغه این روزهای ثریا مطهرنیا فقر و محرومیت مردم شهرستان بیجار است و می‌گوید با وجود قدمت ۷ هزار ساله این شهر و تعداد زیاد تحصیل‌کردگان، بیکاری و فقر در این شهر و روستا‌ها بیداد می‌کند، به‌طوری که آمار بیکاری به ۴۷ درصد رسیده است.

  • راهی که انتخاب کردم

پدرم مشوق اصلی من برای معلمی بود. در خانواده متوسطی در بیجار به دنیا آمدم. مهربانی را از‌‌ همان دوران کودکی وقتی بخشی از غذای خود و خانواده را به حیوانات می‌دادم و از غذا خوردن آنها لذت می‌بردم یاد گرفتم. بعد از دوران تربیت‌معلم، برای تدریس، شهر سنندج برای من درنظر گرفته شده بود اما به‌خاطر علاقه‌ای که به تحصیل در رشته الهیات داشتم و این رشته فقط در استان زنجان بود تدریس در منطقه محروم بیجار را انتخاب کردم تا به زنجان نزدیک باشد و بتوانم در کنار تدریس، در دانشگاه نیز تحصیل کنم. با وجود آنکه می‌توانستم مانند برخی از همکارانم مأمور به خدمت شوم با دیدن محرومیت دانش‌آموزان روستاهای شهرستان بیجار نتوانستم آنها را‌‌ رها کنم و به تحصیل و کسب مدارج بالای علمی فکر کنم. تدریس در روستا‌ها شرایط خاصی داشت و باید ۶ روز از هفته را در مدرسه زندگی می‌کردم. نخستین روستایی که برای تدریس به آنجا رفتم روستای اسلام‌آباد بود. این روستا در آخرین نقطه شهرستان بیجار قرار دارد. ۱۵۰ دانش‌آموز در مدرسه روستا درس می‌خواندند و من علاوه بر مدیریت مدرسه، تدریس هم می‌کردم. فضای آموزشی بسیار کم بود و مدرسه سرویس بهداشتی و نمازخانه نداشت. در زمستان‌های سرد اجازه نمی‌دادم که کلاس سرد باشد و همیشه بخاری‌ها را بررسی ‌می‌کردم. یکی از روز‌ها وقتی بخاری یکی از کلاس‌ها خاموش ‌‌شد برای بررسی دودکش به پشت‌بام ساختمان گلی مدرسه رفتم. باران شدیدی باریده بود. یک لحظه کنترلم را از دست دادم و از نردبان به پایین سقوط کردم. تا یک ساعت بعد از حادثه کسی از من خبری نداشت. فصل تابستان برای دانش‌آموزان روستا کلاس‌های هنری و قالیبافی برگزار می‌کردم و آنها را به اردوی خارج از روستا می‌بردم. بسیاری از این دانش‌آموزان برای نخستین‌بار بود که از روستا خارج می‌شدند و هیچ‌گاه برق خوشحالی‌ای که در چشمان آنها موج می‌زد را فراموش نمی‌کنم.

اردوی غارعلیصدر یکی از بهترین خاطراتی بود که همراه با این بچه‌ها داشتم. ۵ سال در این روستا بودم و با کمک اهالی روستا با تخریب یک خانه قدیمی، در زمین آن مدرسه راهنمایی ساختیم. چیزی که در این روستا مرا بسیار آزار می‌داد نبود پدران دانش‌آموزان بود. بسیاری از مردان این روستا برای کارگری یا کار در نانوایی به شهرهای مختلف از جمله تهران می‌رفتند و هر چند ماه یک‌بار به روستا بازمی‌گشتند. گونی آرد سوغاتی‌ای بود که همراه می‌آوردند و مادران نیز با این گونی‌ها برای بچه‌هایشان کیف درست می‌کردند. گاهی پدران این دانش‌آموزان در شهر، آلوده اعتیاد شده و همین امر مشکلات این خانواده‌ها را چندبرابر می‌کرد. بعد از ۵ سال به روستای آزاد ویس آمدم. مدرسه این روستا کنار جاده بود و حیاط نداشت و بچه‌ها نمی‌توانستند بازی کنند. جان آنها در خطر بود و من نمی‌توانستم بی‌تفاوت باشم. در یکی از شب‌های ماه مبارک رمضان در مسجد با مردم روستا صحبت کردم و با کمک مردم توانستیم برای این مدرسه حیاط و سرویس بهداشتی بسازیم. روستای نورمحمد‌کندی مقصد بعدی من بود. محرومیت در این روستا بیداد می‌کرد. مدرسه این روستا کنار دره‌ای قرار داشت و از داشتن آب محروم بود. هر روز دانش‌آموزان همراه خود دبه‌های آب را به مدرسه می‌آوردند. تعداد زیادی از آنها کفش نداشتند. با شرکت آب و فاضلاب بیجار مکاتبه کردم و از آنها خواستم تا وسایل لازم برای لوله‌کشی آب به مدرسه را در اختیارم قرار بدهند. بعد از آن با کمک اهالی روستا آب لوله‌کشی را به مدرسه رساندیم. همیشه 2هفته قبل از آغاز مهرماه به مدرسه‌ای که قرار بود در آنجا تدریس کنم می‌رفتم و سعی می‌کردم تا کمبودهای آموزشی و بهداشتی را برطرف کنم.

پس از سال‌ها تدریس و مدیریت مدارس در روستا‌ها، برای شهرستان بیجار انتقالی گرفتم و با وجود آنکه از امتیاز بالایی برخوردار بودم و می‌توانستم هر مدرسه‌ای را برای تدریس انتخاب کنم اما بازهم تدریس در روستا را انتخاب کردم و به روستای همایون رفتم. در این روستا بود که با دانش‌آموزی به نام سارا آشنا شدم و مسیر زندگی‌ام عوض شد.

  • فرشته مهربان

سارا وقتی هفت‌ماهه بود در یک آتش‌سوزی دچار سوختگی شدید شد و ۷ تا از انگشت‌های او قطع شد. از پشت پنجره کلاس او را دیدم. نمی‌توانست زیپ کاپشن‌اش را بالا بکشد و یکی از چشم‌هایش به خاطر سوختگی در آستانه نابینایی بود. با دیدن وضعیت دلخراش سارا که در گوشه حیاط تنها می‌نشست و به بچه‌های دیگر نگاه می‌کرد تصمیم گرفتم او را برای درمان به تهران بیاورم. پدر سارا کشاورز بود و وضعیت مالی خوبی نداشتند. آنها حتی هزینه رفت‌وآمد به شهرستان را نیز نداشتند و تأمین هزینه زندگی ۶ فرزند برایشان دشوار بود. از پدر و مادر سارا اجازه گرفتم و او را به بیمارستانی در تهران آوردم. سارا تاکنون ۲۵ بار تحت عمل جراحی قرار گرفته است و بهمن‌ماه باید دوباره عمل شود. در ۶ ماه گذشته هر هفته برای ادامه درمان به تهران می‌آمدیم و دوباره به روستا بازمی‌گشتم تا دانش‌آموزان از درس عقب نیفتند.

سارا تنها دانش‌آموز بیماری نبود که با آن مواجه شدم. در روستاهای شهرستان بیجار دانش‌آموزانی دیدم که به بیماری سرطان مبتلا بودند. نمی‌توانستم بی‌تفاوت باشم، همچنین کودکانی که هنوز به سن مدرسه نرسیده بودند اما با بیماری‌های صعب‌العلاج دست و پنجه نرم می‌کردند. به این ترتیب ۹۴ دانش‌آموز و کودک بیمار را شناسایی و برای درمان آنها آستین همت بالا زدم. همچنین ۲۲۰دانش‌آموز با استعداد اما بی‌بضاعت را تحت حمایت قرار دادم. برای این کار، خیریه مهرآفرین گروس بیجار را راه‌اندازی کردم. بسیاری از مردم برای کمک به من در حمایت از این بچه‌ها قول دادند اما قول آنها مردانه نبود. در این سال‌ها همیشه به‌دنبال افراد خی‍ّر و حامی بودم. تعدادی از آنها در این راه مرا همراهی کرده و هزینه‌های درمان و بیمارستان این بچه‌ها را پرداخت می‌کردند. تعدادی از خیرین بیجار که در میان آنها خانواده‌هایی نیز بودند که با پول یارانه زندگی می‌کردند به من کمک کردند. جلب اعتماد مردم برای کمک به این بچه‌ها بسیار سخت است. خیلی از مسئولان به من قول همکاری دادند اما بسیاری از این قول‌ها عملی نشد.

تعداد بچه‌هایی که باید از آنها حمایت شود زیاد شده و تأمین هزینه‌های آنها بسیار سخت است. مادرم را بر اثر بیماری سرطان از دست دادم اما مادرم هیچ‌گاه اجازه نمی‌داد به او بیشتر از دانش‌آموزان بیمار توجه کنم. سونامی سرطان این روز‌ها دامن خواهرم و یکی از دانش‌آموزانم به نام پوریا را گرفته است.

این روز‌ها سارا، محمد‌یوسف، زهرا، شیلان، علی، زانیار، ساناز، میلاد، آنیتا، آریا، امیرحسین و... که با بیماری‌های صعب‌العلاج دست و پنجه نرم می‌کنند چشم انتظارند تا خانم معلم، فرشته مهربان و قهرمان زندگی آنها با کمک خیرین بتواند آنها را درمان کند. این روز‌ها معلم فداکار نیازمند حمایت انسان‌های خیر و نیکوکاری است تا با کمک آنها دوباره لبخند را بر چهره خسته کودکان محروم بیجار بنشاند. او از مسئولان توقع دارد که برای نجات شهرستان بیجار که این روز‌ها به خاطر سایه شوم محرومیت، با مهاجرت گسترده مردم به دیگر شهر‌ها مواجه شده است فکر اساسی کنند.

  • سارا که بود؟

نزدیک به یک سال پیش در 23 دی 1393 بود که با ثریا مطهر‌نیا، در این صفحه گفت‌وگو کردیم و همراه صحبت‌هایش درباره مشکلات سارا شدیم. تا آن زمان سارا که بر اثر سوختگی در کودکی نیاز به عمل‌های متعددی داشت 22بار عمل شده بود اما همچنان نیازمند هزینه‌های درمانی برای عمل‌های پیش‌رو و همینطور هزینه‌های رفت‌وآمد و محل استقرار در تهران بود. پس از انتشار این گزارش در قالب صفحات ابتدایی سبقت مجاز، مخاطبان روزنامه همشهری و مردم خیراندیش کشورمان همراهی زیادی با سارا و خانم معلم فداکارش داشتند و درنهایت با همراهی آنها هزینه‌های عمل جراحی بعدی سارا فراهم شد. بدین‌ترتیب این دختر بچه 2 بار در تابستان سال‌جاری عمل شد و حالا هم بعد از امتحانات نوبت اول، خود را آماده می‌کند تا بار دیگر زیر تیغ جراحی برود. خانم مطهرنیا درباره این شاگر قدیمی‌اش می‌گوید:«روحیه‌اش حالا خیلی عوض شده و با دیگران ارتباط صمیمانه‌ای دارد. دیگر گوشه‌گیر و خجالتی نیست و آخرین باری که دیدمش قد کشیده و بزرگ شده بود. به لطف خدا موهای سرش نیز که در ابتدا چیزی باقی نمانده بود حالا رشد کرده و به وضعیت قابل‌قبولی درآمده است». سارا حالا در مدرسه‌اش جزو دانش‌آموزان ممتاز است که نمرات خوبی دارند و می‌تواند به آینده‌ای روشن‌تر امیدوار باشد.

 

  • احساس کردم دختر خودم است

گفت‌وگو با معلمی که شاگردش را از رودخانه خروشان نجات داد
فاطمه مولوی، معلم دبستان شهیدثانی روستای تکه، یکی از ستاره‌های آسمان جلوه‌های معلمی در سال۹۴ است. این معلم فداکار وقتی یکی از دانش‌آموزانش در رودخانه خروشان گاماسیاب منطقه سراب نهاوند سقوط کرد با به خطر انداختن جان خود، داخل رودخانه پرید و او را از مرگ نجات داد.

او از ۱۸ سال قبل با شوق آموختن وارد حرفه معلمی شد و ابتدا در نهضت سوادآموزی مشغول شد و پس از آن تدریس دانش‌آموزان روستاهای محروم نهاوند را برای ادامه کار انتخاب کرد. مولوی از انتخاب مدارس روستایی برای انجام تدریس و روزی که برای نجات جان دختر دانش‌آموز داخل رودخانه پرید اینگونه می‌گوید: از کودکی علاقه زیادی به معلمی داشتم و بعد از پایان تحصیلات متوسطه وارد رشته معلمی شدم و نخستین روزی که تدریس را شروع کردم در مدرسه روستای سردرود بود؛ روستایی که دانش‌آموزان آن از داشتن امکانات اولیه آموزشی محروم بودند اما با ذوق و شوق در کلاس درس حاضر می‌شدند. برادرم محمد که در عملیات مرصاد شهید شد همیشه می‌گفت باید برای اعتلای نام ایران و کمک به مردم مناطق محروم تلاش کنیم. به همین دلیل تدریس در مدارس روستایی را انتخاب کردم و هر روز مسافت خانه تا مدرسه روستایی را پیاده طی می‌کردم. در روستاهای زیادی تدریس کرده‌ام تا اینکه سال قبل برای تدریس به مدرسه شهیدثانی روستای تکه منتقل شدم. پایه اول و چهارم را تدریس می‌کردم و ۲۰ دانش‌آموز داشتم که ۸‌نفر از آنها دختر و ۱۲‌نفر آنها نیز پسر بودند.

او روز حادثه را به یاد می‌آورد؛« مدتی بود که همراه با همکارانم تصمیم داشتیم دانش‌آموزان مدرسه را به اردو ببریم. یکی از روزهای اردیبهشت‌ماه، ۸۰ نفر از دانش‌آموزان پایه‌های مختلف را برای اردو به منطقه گردشگری سراب گاماسیاب بردیم. از آنجا که این منطقه در کنار رودخانه گاماسیاب قرار دارد دانش‌آموزان پایه اول را به این اردو نبردم و ۱۰ دانش‌آموز پایه چهارم را به این اردو بردم. همکارانم نیز به همراه دانش‌آموزان دیگر در این اردو حضور داشتند. آن روز دختر ۸‌ساله‌ام پریسا را نیز همراه خودم برده بودم و حامد و هومن دوقلوهای ۳ ساله‌ام نیز در خانه بودند. به‌دلیل بارش چند روز قبل، رودخانه بسیار پرآب بود و از بچه‌ها خواستم که نزدیک رودخانه نروند. درحالی‌که آماده تهیه ناهار بودیم ناگهان صدای جیغ یکی از دختر‌ها را شنیدم. آتنا دانش‌آموز پایه دوم وقتی برای شستن دست‌هایش کنار رودخانه رفته بود سر خورد و داخل رودخانه افتاد. در آن لحظه به چیزی جز نجات او فکر نمی‌کردم. احساس کردم دختر خودم در آب افتاده است. سعی کردم با گرفتن روسری‌اش او را بیرون بکشم اما روسری باز شد و آتنا به قسمت عمیق رودخانه کشیده شد. شنا بلد نبودم اما خودم را داخل رودخانه انداختم و با هر تلاشی که بود او را از زیر آب بیرون کشیدم. در آن لحظه نگهبان اداره منابع طبیعی گاماسیاب به کمک ما آمد و آتنا را از آب بیرون کشید. جریان آب زیاد بود و مرا با خود برد و تنها چیزی که به یاد دارم این است که سرم به تخته سنگی خورد و بیهوش شدم.»

اما خداوند، ایثار معلم را بی‌پاسخ نگذاشت و او از مرگ نجات یافت؛‌ «وقتی چشم باز کردم همه دانش‌آموزان و همکارانم بالای سرم بودند و گریه می‌کردند. یکی از اهالی الشتر که شناگر ماهری بود مرا از آب بیرون کشیده بود. صدای دخترم را می‌شنیدم که با التماس از معلم‌ها می‌خواست مرا از مرگ نجات بدهند. چند دقیقه بعد توسط امدادگران اورژانس به بیمارستان نهاوند منتقل شدم. در آن لحظات فقط به آتنا و فرزندانم فکر می‌کردم و آنها را به خدا سپردم. وقتی فهمیدم که آتنا زنده است خیالم آسوده شد. چند روز بعد از بیمارستان مرخص شدم و آتنا به همراه خانواده‌اش به ملاقاتم آمدند. دیدن او بهترین لحظه زندگی‌ام بود. من علاوه بر معلم یک مادر هستم و در آن لحظه احساس مادرانه و مسئولیت در برابر دانش‌آموزان اجازه نمی‌داد بی‌تفاوت باشم. اگر بازهم در چنین شرایطی قرار بگیرم برای نجات دانش‌آموزانم حتی به قیمت جان خودم تلاش خواهم کرد. دیدن سلامتی آتنا بهترین کادوی روز معلمی بود که امسال گرفتم و تا سال‌های سال هیچ‌گاه خاطره آن روز را فراموش نخواهم کرد.»

 

  • ترجمان ایثار

معلمی که خانه‌اش را تبدیل به کلاس درس کرد
هاجر مفیدی محمودآبادی از معلمان فداکاری است که با وجود مصدومیت شدید در اواخر سال تحصیلی گذشته تدریس دانش‌آموزان روستا را‌‌ رها نکرد و در 3‌ماه پایانی سال، خانه خود را تبدیل به کلاس درس کرد.

این معلم ۲۹ساله که در روستای محمودآباد جهرم به دنیا آمده است. بهترین روزهایی زندگی‌اش را ایام تدریس دانش‌آموزان روستایی که در کودکی در آنجا درس خوانده است می‌داند و می‌گوید: سال‌ها پشت نیمکت‌های چوبی به معلم کلاس خیره می‌شدم و امروز در‌‌ همان کلاس به دانش‌آموزان درس می‌دهم و هر روز خاطرات شیرین دوران تحصیل برایم زنده می‌شود.

هاجر مفیدی از سال‌هایی می‌گوید که با وجود علاقه زیاد به درس و تحصیل مجبور شد برای مدتی ترک تحصیل کند تا پایه پنجم در مدرسه روستای محمودآباد درس می‌خواندم و در کنار آن نیز به پدرم در کشاورزی و دامداری کمک می‌کردم. وقتی کلاس پنجم را تمام کردم باید برای ادامه تحصیل به روستای همجوار می‌رفتم اما به‌دلیل ازدواج خواهر بزرگ‌ترم و رفتن او، باید در کار خانه و مزرعه به خانواده کمک می‌کردم و به همین ‌دلیل برای 2 سال از تحصیل باز ماندم. در این مدت همیشه حسرت نشستن دوباره پشت نیمکت‌های کلاس را داشتم و با اصرار زیاد به برادرم یک روز به روستای همجوار رفتیم و مسئولان مدرسه شبانه‌روزی بعد از دیدن کارنامه و معدل بالای من، بدون آزمون ورودی مرا ثبت‌نام کردند. تحصیلاتم را تا دیپلم ادامه دادم و از آنجا که علاقه زیادی به معلمی داشتم در تربیت معلم ادامه تحصیل دادم و سال۸۴ به استخدام آموزش و پرورش درآمدم. علاقه زیادی به تدریس در روستای محل تولدم داشتم و با ابلاغ آموزش و پرورش، معلم مدرسه ۱۲ فروردین روستای محمودآباد شدم و در‌‌ همان کلاس درسی که چند‌سال قبل در آنجا درس می‌خواندم مشغول تدریس شدم. با دیدن دانش‌آموزان خاطرات آن سال‌ها برایم تداعی می‌شد. از آنجا که به خوبی با وضعیت زندگی روستایی و محرومیت‌هایی که اهالی روستا با آن مواجه هستند آشنا بودم تلاش می‌کردم تا همه دانش‌آموزانم در تحصیل موفق باشند.

این معلم فداکار ادامه می‌دهد: پایه سوم و ششم ابتدایی را به دختران و پسران روستا تدریس می‌کنم و از آنجا که بومی هستم همه دانش‌آموزان را به‌خوبی می‌شناسم. فروردین‌ماه دچار شکستگی از ناحیه مچ پا شدم و به هیچ عنوان قادر به حرکت نبودم و نمی‌توانستم به مدرسه بروم. همه بچه‌های کلاس نگران بودند و وقتی همراه با مادرانشان به ملاقات آمدند خواهش کردند تا آنها را‌‌ رها نکنم. آنها با شیوه تدریس من آشنا بودند و می‌دانستم با‌توجه به نزدیک شدن به امتحانات پایان سال، تغییر شیوه آموزش می‌تواند باعث مشکلاتی در فهم آنها از درس‌ها شود. وضعیت سختی داشتم و نمی‌توانستم به کارهای شخصی خودم و فرزندم رسیدگی کنم. تدریس در این وضعیت برایم بسیار سخت بود اما با همسرم موضوع را مطرح کردم و با همراهی او تصمیم گرفتم 3‌ماه پایانی سال، کلاس درس را در خانه برپا کنم. آنها هر روز به خانه ما می‌آمدند و اطراف تخت من می‌نشستند و به آنها درس می‌دادم. در پایان کلاس نیز بچه‌ها اتاق را جارو می‌کردند. برگزاری کلاس درس در خانه کوچک ما با سختی‌های زیادی همراه بود اما خوشحالم که دانش‌آموزانم را تنها نگذاشتم و همه آنها در پایان سال نمرات خوبی در امتحانات کسب کردند.

در این ۱۰‌سالی که مشغول تدریس در مدارس روستایی هستم با وجود آنکه می‌توانستم همراه همسرم که او نیز معلم است به مدارس شهرهایی که امکانات خوبی هم دارند منتقل شوم اما زندگی در روستا و تدریس در مدارس روستایی را به همه آنها ترجیح داده‌ام زیرا دوست دارم با تعلیم و تربیت دانش‌آموزان روستایی نقشی در شکوفا‌کردن آینده کشورم داشته باشم. در این روستا خودم نان می‌پزم و در کشاورزی نیز فعالیت می‌کنم. بچه‌ها همیشه معلمان خود را به‌عنوان الگو انتخاب می‌کنند و به همین دلیل سعی کرده‌ام اطلاعاتم به روز باشد تا بتوانم سؤالات بی‌شمار آنها را پاسخ بدهم. استعدادهای زیادی میان دانش‌آموزان روستایی وجود دارد و اگر شناسایی و تحت حمایت قرار گیرند می‌توانند در آینده نقش مهمی در توسعه و آبادانی کشور داشته باشند.

۲۸ دی ۱۳۹۴ ۱۵:۳۹
همشهری دو |

نظرات بینندگان

نام را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید