هـمـه با هــم

برای فــردای ایتـــام

مقالات

تبعیدی‌های دشت تنهایی

 ۱۳۹۶/۰۵/۳۱

 «خانه‌ام آتش گرفته، آتشی جانسوز/ هر طرف می‌سوزد این آتش/ پرده‌ها و فرش‌ها را، تارشان با پود»

 

           

 

سرم را به‌سوی آسمان صاف دشت می‌گیرم. چند ستاره در روشنایی فلق ظاهر شده‌اند. نسیمی خنک در گرمای تابستان آتش را دامن می‌زند. دردِ بغضِ گلویم در برابر دردِ جانم هیچ است، هیچ! شعله‌ها در خیالم بالا می‌گیرند. دیوارهای سوخته و دودزده خانه کوچک بی‌بی برهمن داغ بر جانم نشانده است. «من به هر سو می‌دوم گریان»، تصور شبی که خانه او آتش گرفته است و چهار دختر یتیم هم‌صدا با مادر در میان شعله‌ها خدا را صدا می‌زدند، جانم را آتش می‌زند. دامن‌های بلندِ جیرِ یشمی و بنفش به هرسو به دنبال پناهی و نجاتی می‌رقصند. شاید بتوانند آخرین بازمانده اسباب خانه را نیمه‌سوخته بیرون ببرند.

 

         

 


 

«از درون خسته سوزان/ می‌کنم فریاد، ‌ای فریاد! ‌ای فریاد». هیچ‌کس در چندکیلومتری آنها هم نبوده است تا به دادشان برسد. داد، داد، داد و بعد از مدت‌ها داد را در هر دو معنا در چهره دیوارهای این خانه می‌بینم. به دیوار بی‌جان تکیه می‌زنم و از میان قابی که روزگاری دربِ خانه بوده است به دشت خیره می‌شوم. دستانم را روی گوش‌ها می‌گذارم. فریاد خفته در دیوارها آزارم می‌دهد. دشت سبز است، سبز و بی‌انتها، مثل تنهایی پنج زن در شبی با خانه‌ای محقر و کوچک. چه شب‌ها که خدیجه تکیه زده به این دیوار و دل‌نگران پدر در بستر بیماری و چشم لرزان بر خطوط کتاب‌ها، گذرانده بود و حالا بعد از سال‌ها تلاش و درس در ٢٥سالگی یک وکیل بی‌کار و تنهاست. چه روزها که کلثوم ١٩ ساله در تردید و شک از امروز و فردا همه‌چیز را رها کرد و ناامید به همسری مردی درآمد. چشم‌هایم را می‌بندم و به صدای کودکی‌های مریم و رعنا گوش می‌سپارم؛ دخترکانی که در ١٠ و هفت‌سالگی یتیم شدند. صدای گریه شب آتش‌سوزی با ناله‌هایشان برای فوت پدر درهم می‌آمیزد. قطره بارانی بر سرم می‌نشیند، خسته‌ام برای ایستادن یا تکیه‌زدن به دیوارهایی با عطر و طعم آتش. می‌نشینم روی زانوهای خسته از بار غم و رنج انسان‌هایی که نه‌تنها چیزی را انتخاب نکردند، بلکه در انتخاب‌هایشان با وجود نهایت تلاش اقبال همراهشان نبوده است. روی صحبت با هیچ‌کس، به‌ویژه خدیجه را ندارم. یک شغل، یک کار و یک امید، نیاز او و مادر ٤٠ ساله‌ای است که زندگی نقاب چهره‌ای مسن‌تر بر او زده است. همراهانم از خانه ساخته‌شده جدید بی‌بی و فرزندانش بازدید می‌کنند، اما من در چهار دیوار به‌جامانده از آتش مبهوت مانده‌ام؛ مبهوت خاطرات سوخته از پدری که پنج سال پیش به دلیل کهولت سن، زنان دشت را تنها گذاشته است. از اتاقک بیرون می‌زنم. در دشت رها می‌شوم، در باد غرق. صدای زوزه باد آرام می‌شود و گویی بی‌بی در گوشم فریاد می‌زند؛ «وای بر من، سوزد و سوزد/ غنچه‌هایی را که پروردم به دشواری»، صدایم می‌زنند. مریم در بالای خانه‌ای نو با بلوک‌های سیمانی دست تکان می‌دهد. شاد به آسمان می‌پرد. اشک‌هایم را پاک می‌کنم. امید را در صدایش می‌خواندم.

از خودم می‌پرسم؛

 «سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد؟»

مریم پیمان 

برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.