هـمـه با هــم

برای فــردای ایتـــام

اخبار

آن 145 روز غم‌انگیز

آن 145 روز غم‌انگیز
نگار 18ساله به تنهایی بار خانواده را به دوش می‌کشد و با این همه همچنان آرزوی قبولی در رشته پزشکی را در سر دارد.

به گزارش روابط عمومی خیریه عترت بوتراب به نقل از سبقت مجاز، هنوز 10دقیقه از آغاز صحبت‌‌مان با نگار نگذشته‌ است که متوجه می‌شویم آسمان برای این دخترک 18ساله و باانگیزه رنگی دیگر دارد، او همرنگ عشق و هم جنس فولاد است؛ در زندگی پرفرازو نشیبش امید هنوز جایگاه خودش را دارد و او همچنان روزهای روشن را انتظار می‌کشد. دختری روستایی که با وجود تمام سختی‌ها با روحیه بالا می‌خندد و مشکلاتش را تا حد ممکن مدیریت می‌کند. از آن جنس جوان‌ها که می‌توانند آینده را از آن خود کنند. 

همین نزدیکی‌ها
 نگار همراه 2 خواهرش بهار و پاکیزه و مادرش در 2 کیلومتری شهر پاوه که خودش حدود صدکیلومتر از استان کرمانشاه فاصله دارد، زندگی می‌کنند. نگار درباره محل زندگی‌اش می‌گوید: «خدا را شکر ما نزدیک شهرستان زندگی می‌کنیم و مجبور نیستیم راه زیادی را تا شهر طی کنیم». از او می‌خواهیم تا کمی از خودش و خانواده‌اش بگوید؛ «من امسال دانش‌آموز پیش‌دانشگاهی هستم.  ما 3 خواهر فاصله‌ سنی‌مان 2 سال به 2 سال است. خواهر کوچکم، پاکیزه هم درس می‌خواند. او کلاس سوم دبیرستان است و امور اداری می‌خواند اما من خودم تجربی می‌خوانم». قبلا تعریف درسخوان بودن نگار را شنیده بودیم. وقتی صحبت می‌کند با همه پستی بلندی‌های زندگی هنوز انگیزه در کلامش موج می‌زند. می‌گوید: «راستش الان کمی فکرم مشغول است، اما معدلم 18 است، اگر درس بخوانم، نمرات‌ام خوب می‌شود اما اگر بخوانم...». دوباره ادامه می‌دهد: «بهار که از هر دوی ما بزرگ‌تر است تا کلاس پنجم بیشتر نخوانده» صدایش کمی آرام می‌شود و می‌گوید: «راستش بهار کمی بیمار است، اووووم عقب‌مانده که نه... اما هوش‌اش کمی پایین است». از او می‌پرسیم از کجا فهمیدید هوش ‌بهار پایین است، او را پیش روانشناس برده‌اید؟ جواب می‌دهد؛ «بهار قبل از اینکه پدرم فوت کند، یک‌ماه بیمارستان بستری شد، جواب سی‌تی‌اسکن‌اش سالم بود. دکترها گفتند شوک عصبی به او وارد شده و حالش را خراب کرده... خدا را شکر 2ماه دارو مصرف کرد و الان حالش بهتراست، دیگر حرف‌های نامربوط نمی‌زند و کارهای الکی نمی‌کند. ان‌شاءالله که حالش همچنان بهتر شود». کمی مکث می‌کند و دوباره ادامه می‌دهد، همه امید خانواده‌ام به من است. این روزها خیلی دغدغه فکری دارم، کمتر سراغ کتاب‌هایم می‌روم اما دلم می‌خواهد همه تلاش‌ام را بکنم تا پزشکی قبول شوم. می‌دانم که خیلی سخت است اما ایمان دارم که اگر خدا کمک کند، می‌توانم اوضاع خانواده‌ام را بهتر کنم.»
 
روزگاری که می‌گذرد
 «امروز دقیقا 93 روز است که پدرم فوت شده‌است. پدرم نابینا بود، نه اینکه از کودکی نابینا به دنیا بیاید، بعد از بیماری‌ای که در کودکی گرفت، چشمانش او را تنها گذاشتند. جایش خیلی برای من خالی است. با او می‌توانستم از همه‌‌چیز حرف بزنم و همیشه به درددل‌های من گوش می‌داد. او بهترین پدری بود که هر دختری می‌تواند، داشته باشد.» از او پرسیدیم روزگارتان چگونه می‌گذشت؟ می‌گوید: «وقتی پدرم مددجوی بهزیستی بود تا زمانی که زنده بود، بهزیستی ماهانه یکصدهزار تومان به ما کمک می‌کرد، 40 هزار تومان برای پدرم، 10 هزار تومان برای خواهر بیمارم و مقداری هم به ما که سرجمع صدهزار تومان می‌شد، یارانه هم می‌گرفتیم و زندگی می‌کردیم. بعد از فوت پدرم بهزیستی پولمان را قطع کرد، گفتند تا معلوم شدن سرپرست خانواده باید صبر کنیم. احتمالا بعد از تعیین مادرم به‌عنوان سرپرست خانواده با کم کردن سهمیه پدرم، ماهی 50هزار تومان بدهند».
 
پدرم به همه دنیا می‌ارزید
«پدرم را با تمام دنیا عوض نمی‌کردم، حتی دوستانم هم چند باری گفتند که ای‌کاش ما هم پدری مثل پدر تو داشتیم. او فقط بینایی نداشت اما از همه لحاظ تک بود»؛ حالا صدای نگار کمی می‌خندد و با غرور بیشتری صحبت‌اش را پی می‌گیرد؛ «پدرم یک انسان واقعی بود، خوش‌تیپ، خوش‌قیافه، خوش‌کلام و باتجربه. در روستا یک فرد نابینا نمی‌تواند درس بخواند اما او خیلی باسواد بود، پایتخت 124کشور را حفظ بود، مقداری زبان ترکی، عربی و انگلیسی می‌دانست. حتی ریاضی هم بلد بود و همه‌‌چیز هم درباره دین و مذهب می‌دانست. همیشه خنده روی لبانش خودنمایی می‌کرد. حتی اهل طایفه هم برای تصمیمات‌شان با او مشورت می‌کردند.»
 
پادر میانی امام‌جمعه در کار بود
«پدرم سکته مغزی کرد. او 145روز را در بیمارستان سپری کرد؛ ما روزهای سختی را تجربه کردیم. غیراز غم مرگ پدرم 12میلیون به بیمارستان بدهکار شدیم. با  زحمت توانستیم جنازه پدرم را در عوض سفته‌های یکی از اقوام‌مان تحویل بگیریم اما هنوز نتوانسته‌ایم بدهی‌مان را پرداخت کنیم. راستش امام‌جمعه پاوه هم پادرمیانی کرد، مردم هم استشهاد امضا کردند که ما توان پرداخت نداریم اما اوضاع فرقی نکرده‌ است و همچنان بدهکاریم.»
 
مادرم همیشه خواب است
نگار از مادرش می‌گوید: «مادرم معلول ذهنی است؛ یعنی چطور بگویم، او مثل ما نیست. شاید... خب عقب‌مانده... ، تقریبا عقب‌مانده است. هر ماه او را به کرمانشاه می‌بریم تا دکتر اعصاب و روان وضعیت‌اش را بررسی کند و داروهایش را چک کند که با خرید دارو حدودا 120هزارتومان هزینه‌مان می‌شود که این مبلغ را به سختی اما با کمک اطرافیان پرداخت می‌کنیم». بعد می‌خندد و می‌گوید: «ما هم زیاد خرید نمی‌کنیم تا از پس مخارج برآییم.» بعد دوباره جدی می‌شود: «مادرم وقتی دارو می‌خورد، همیشه خواب است، سراغش می‌روم و به زور بیدارش می‌کنم تا کمی آب و غذا بخورد. حتی اگر خانه هم زیر و رو شود او آرام در گوشه‌ای خواب است. اگر دارو نخورد، اوضاع بدتر می‌شود، مدام با همه ما دعوا می‌کند و در روستا بی‌هدف می‌گردد. 
 
پدرو مادرم با هم خوب کنار می‌آمدند، مادرم فقط حرف پدرم را گوش می‌داد و زندگی خوبی داشتند، بهتر است بگویم پدرم با همه کنار می‌آمد.» کمی مکث می‌کند؛ «می‌دانید مادرم درست و حسابی از عهده بزرگ کردن ما برنمی‌آمد و عمه‌‌ پیرم یا دیگر اقوام به کمک پدرم می‌آمدند و از ما نگهداری می‌کردند. چندبار شنیده‌ام که خواهرم هم در کودکی به‌شدت بیمار شده اما از او به درستی پرستاری نشد و حتی یک‌بار هم پرده گوش‌اش پاره شده و عفونت کرده و او را به موقع به بیمارستان نبردند. شاید به همین علت، به این حال و روز افتاده است.»
 
زندگی‌مان برکت داشت
قبلا پولمان در‌ماه به 220هزارتومان می‌رسید، آن موقع آرزو داشتم که ماهی 500هزار تومان داشته باشیم. وقتی پدرم زنده بود همه‌‌چیز بهتر بود. پدرم همیشه ناز من را می‌خرید. تا هرجا که می‌توانست همه‌‌چیز را با همان ماهی 220هزار تومان برای ما مهیا می‌کرد. اما امروز دیگر امید این خانواده فقط به من است. می‌خواهم پزشکی قبول شوم. خیلی‌ها می‌گویند بعید است من از این روستا پزشکی قبول شوم اما من با تمام وجود به این جمله اعتقاد دارم که بزرگ‌ترین موفقیت‌ها در سخت‌ترین شرایط به‌دست می‌آیند. فقط خدا کند که ناامید نشوم. آرزویم این است که کمک درآمدی برای خانواده‌ام باشم. وقتی پدرم بیمارستان بود، با خودم عهد کردم تا جدی‌تر درس بخوانم، با خودم گفتم من توانایی این کار را دارم. دوست دارم در آینده خانواده‌ام زیر سایه من باشند و به همه آنها کمک کنم.

پدر و دختری شاعر 
«وقتی پدرم بیمارستان بود یک شعر به زبان هورامی برای او گفتم. این شعر را خیلی دوست دارم اما حیف که به زبان هورامی است و به درد شما نمی‌خورد.» بعد دوباره با صدایی خوشحال که پر از اعتماد به نفس است می‌گوید: «شعرم درباره دوری و ایمان است و اینکه خداست که در آخر می‌تواند به همه مردم کمک کند. راستش پدرم هم شاعر بود، من این استعداد را از او به ارث برده‌ام. همیشه به شعر علاقه داشتم، اما پدرم با زبان خودش به من می‌گفت دختر جان شعر که فرار نمی‌کند! حالا تو درس‌هایت را بخوانی از همه‌‌چیز بهتر است».
 
می‌ترسم فراموش شویم
فکر نمی‌کنم که پول در این دنیا همه‌‌چیز باشد، من از بی‌محبتی خیلی غمگین می‌شوم. الان احساس می‌کنم تنهایی بیش از همه‌‌چیز من را آزار می‌دهد. پدرم جای مادر، برادر و همه را برای من پر می‌کرد؛ نه اینکه کسی به ما توجه نکند اما احساس می‌کنم همه سرگرم زندگی خودشان هستند و ما را فراموش کرده‌اند. آرزو می‌کنم اوضاع مادرم از این بدتر نشود. خداراشکر که با همین حال و روز هم کنار ماست، نمی‌دانم اگر او هم نبود چکار باید می‌کردم؟» 
۲۵ دی ۱۳۹۵ ۱۴:۱۹
سایت سبقت مجاز |

نظرات بینندگان

نام را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید