هـمـه با هــم

برای فــردای ایتـــام

اخبار

در سایه سار حمایت

در سایه سار حمایت
او به قولش عمل کرد؛ ما هم به وعدة خود وفا کردیم. احمد با یک جفت دمپایی فرسودة آبی به مغازة دوچرخه فروشی در لردگان آمد. با انتخاب خودش دوچرخه ای برایش خریدیم و او را تا ورودی روستایشان بردیم و پیاده‌اش کردیم. وقتی که سوار دوچرخه اش شد و راهی گردید؛ انگار پرواز می کرد نه دوچرخه سواری. او با شادی به روستا برگشت و ما شکر کنان به ادامة مأموریّت پرداختیم

می‌ توان‌ در سبـزه‌ زار آرزو

 

یک‌ نهال‌سبـزی‌ از امّید کاشت‌

می‌ توان‌ همراه‌ شدبا آب‌ جو

 

خویش‌ را در خدمت‌ گلها گماشت

 

 

 

 

 

 خداوندا ترا سپاس می گزارم که مسیر زندگی ام را به سویی کشاندی که توانایی های وجودی و استعداد های درونی ام را در خدمت بندگان معصوم و گل های باغ دانش و نوباوگان باصفای وطنم به کار گیرم و در پرورش و آموزش سرمایه های کشورم، سهمی هرچند کوچک         داشته باشم. باز از تو سپاسگزارم که در مکتب انسان ساز اهل بیت با بهره گیری از کتاب آسمانیت شوق خدمت به انسان ها را نصیبم کردی و پس از سی سال خدمت، دوباره  مرا در خدمت      گل های وطنم گماشتی.کی توانم شکر این نعمت نمود.

         باری نیمه های شهریور 94 بود که سرگرم آماده سازی لوازم تحصیلی دانش آموزان تحت پوشش مؤسّسه بودیم که بتوانیم به موقع و قبل آغاز سال تحصیلی آن ها را به خدمت عزیزان برسانیم، همه را بسته بندی کرده، در کاغذ های سلفون پیچیده و در کیف دانش آموزی با دقّت  و به تناسب چیده  بودیم. انگار که برای عزیز ترین عزیزانمان هدیه می بریم. دل ها شاد و چهره ها خندان و دست ها پرتوان. بعد از بررسی نهایی، برگ شناسة همة کیف ها را چسباندیم و در کناری نهادیم تا در تاریخ معیّن حرکت کنیم و آن ها را به صاحبانشان برسانیم.

      مسیر لردگان در چهار محال بختیاری نصیب ما شد. گاهی در مسیر هنگام عبور از پیچ و خم های جادّه و از میان کوه های سر به فلک کشیده با خود می گفتم : اگر لطف و عنایت خدا و این وسیلة نقلیّه نبود، آیا ممکن بود که این مسیر طولانی و سخت را پیمود؟ خوشا به حال آن هایی که در مسیر سخت زندگی و گردنه های خطرناک آن، یار و یاور انسان هایی باشند که دچار سختی و مشکلات زندگی هستند.! خلاصه بعد از طی مسیر و رسیدن به لردگان قسمت ما این بود که به یکی از روستاهای کوچک که در 45 کیلومتری لردگان و  دارای 45 -50 خانوار بود، برویم.

       پس از رسیدن به روستای «کی یِف» نشانی را پیدا  کردیم. خانوادة سه نفری که تحت پوشش کمیتة امداد حضرت امام خمینی(ره) بود؛ در زدیم؛ پسرک 11-12  ساله که اوّل مهر امسال به کلاس پنجم می رود، در را  به رویمان گشود و وقتی ما را دید فریا زد ماما، ماما مهمان داریم. از درون خانه صدایی را شنیدیم که می گفت: احمد! بگو بفرمایند تو. پدر بزرگ سالخورده و ناتوانش لنگان لنگان آمد و ما را دعوت کرد که وارد خانه شویم.

      خانه ساده و محقّر و درعین حال منظّم و مرتّب بود. مادرش هم آمد؛ بعداز خوش آمد گویی و تشکّر بیرون رفت. من ماندم و احمد و پدر بزرگش. کیف را پیش احمد نهادم و گفتم عزیزم کیفت را باز کن و وسایلش را به ترتیب بیرون بیاور و  بسته بندی هایشان را باز کن و ببین.  او با شادی و شعف این کار را کرد و آن ها را به ردیف چید: قمقمة آب، مداد رنگی، خط کش ، چند تا مدادتراش ، چند بسته مداد، وچند تا پاک کن، چند دفترچة یادداشت و.... تا رسید به یک بستة بزرگ. وقتی روکش آن را گشود و دفتر ها را شمرد، 16 جلد دفتر و با تعجب گفت: آقا همة این دفتر ها را من باید بنویسم؟!!  گفتم نه هر قدر که لازم داشتی مصرف کن و بقیّه را برای سال آینده نگهدار. بعد با صفای کودکانه از ما و از حامی خود تشکّر کرد. در این حال مادرش با چایی و ماحضر مختصری از ما پذیرایی کرد. و پس از اندکی خواستیم خداحافظی کنیم که احمد دستش را روی زانوی من نهاد و ملتمسانه گفت :

      آقا می توانم خواهش کنم که بیشتر در خانة ما بمانید و بعد توضیح داد که آقا چون ما فقیریم کسی از روستاییان  مهمان ما نمیشود . و کسی به خانة ما سر نمی زند. و اگر شما بیشتر بمانید ما خوشحال می شویم و آن ها هم می دانند که ما هم کسی داریم؛ مخصوصًا اگر بدانند که شما از تهران تشریف آورده اید؛ بیشتر ما را تحویل میگیرند و به حساب می آورند و اشک در چشمانش حلقه زد و گفت:

      کاش پدرم زنده بود! و من نیاز هایم را از او می خواستم.

-        گفتم:احمد جان  تو دیگر داری بزرگ و برای خودت مردی می شوی، به خواست خدا به آرزو هایت می رسی.

-        سرش را تکان داد و گفت هی!!

-        بعد من دستش را در دستم گرفتم و گفتم:  اکنون بزرگترین آرزویت چیست؟

-        سرش را پایین انداخت و با صدای لرزان گفت:

     آقا میدانی که من هم انسانم و نوجوانم ؛ بعضی از بچّه های هم سنّ و سال من در اینجا دوچرخه دارند. بچّه های خوبی هستند و گاهی اجازه می دهند من هم سوار دوچرخه هایشان شوم. امّا برخی از بچّه ها نه تنها اجازه نمی دهند سوار دوچرخه هایشان شوم، حرف های ناراحت کننده می زنند و دلم می شکند. آیا می شود از شما خواهش کنم که از حامی من بخواهید که برای من دوچرخه ای هم فراهم کند؟

        پیشانیش را بوسیدم و گفتم چشم. امّا یک شرط دارد. اگر در سه ماهة اوّل نمره هایت عالی و بالای 18 باشد، من قول می دهم که تو به آرزویت می رسی.

     او هم در حالی که دستم را به شدّت می فشرد، گفت : « من هم قول می دهم؛ مرد ه و قولش» آن چنان با اراده و مصمّم این جمله را گفت که من تحت تأثیر قرار گرفتم و گفتم: تا آخر آذرماه ببینیم چه خواهد شد و با هم خداحافظی کردیم.

         سه ماهة اوّل تمام شد. او به قولش عمل کرد ؛ ما هم به وعدة خود وفا کردیم و او با یک جفت دمپایی فرسودة آبی به مغازة دوچرخه فروشی در لردگان  آمد. با انتخاب او دوچرخه ای برایش خریدیم و او را تا ورودی روستایشان بردیم و پیاده اش کردیم. وقتیکه سوار دوچرخه اش شد و راهی گردید؛ انگار پرواز می کرد نه دوچرخه سواری. او با شادی به روستا برگشت و  ما شکر کنان به ادامة مأموریّت پرداختیم. ولی دمپایی های فرسوده و پاره پاره اش تو ذوق آدم     می زد. لذا جرقّه ای تو ذهنمان زد که پس از برگشتن برای تمام  بچّه های تحت پوشش مؤسّسه کفش فراهم کنیم. پس از تأیید این مطلب در هیئت مدیره به یک کارخانة تولید کنندة کفش رفتیم و این مسأله را با او در میان گذاشتیم؛ آن مرد خدا نیز به ما گفت: نه تنها کفش ها را به قیمت تمام شده  برایتان حساب می کنم؛ بلکه نصف قیمت کفش ها را نیز من تقبّل می کنم.

    با شنیدن این سخنان با خود گفتم : ببین ما چه مردم خوب و نازنینی داریم! اگر اطلاّعات درست و صحیح به آن ها داده شود، چقدر حاضرند بدون ادّعا در کمک به هم میهنان فقیر و ندار خود دست و دل بازانه یاری نمایند. خداوندا  مارا در راهی که در پیش گرفته ایم بیشتر یاری فرما! و با خود زمزمه می کردم:

می‌ تـوان‌ در کوره‌راه‌ زندگی‌

 

شمع‌ راه‌ تیره‌و تاریک‌ شد

می‌ توان‌ با کار نیک‌ وبندگی

 

 

بر خدای‌ مهربان‌ نزدیک‌ شد

عبّاس پیدا

۲۸ بهمن ۱۳۹۴ ۱۶:۱۴

نظرات بینندگان

نام را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید