هـمـه با هــم

برای فــردای ایتـــام

مقالات

رقیه یا خاطره

 ۱۳۹۶/۰۸/۰۹

 روی دو پای سرخ‌رنگش ایستاده است. قلبش تند می‌زند. سرش را به اطراف می‌چرخاند. به من مستقیم نگاه نمی‌کند، اما می‌دانم در دایره نگاهش نگران غریبه‌ای است که با لبخند مبهوت او شده. کبوتر علی من را زیر نظر دارد. تورهای سیمی قابی ساخته‌اند برای نگاه نگران او و مانعی برای آزادی. در چشم‌های او به حرم پرواز می‌کنم؛ به جایی برای پرواز. کبوتران سفید و فربه حرم روی گنبد زردرنگ می‌نشینند و بدون هیچ مانعی برای رهایی از حریم امن امام رئوف(ع) دور نمی‌شوند. پرچم سیاه‌رنگ گنبد در باد می‌رقصد و پرندگان پناه می‌گیرند در سایه تن‌های خمیده به اشک. «به اینجا عادت نکردند هنوز. هربار که خانه عوض می‌کنیم تا مدتی برمی‌گردند خانه قبلی‌مان و علی به دنبال کبوترها آواره می‌شود». سعی می‌کنم، نفس نکشم. بوی ناخوشایندی سراسر راهرو و اتاق کوچک خانواده سه‌نفری شاپسندخانم را احاطه کرده است.

 

 

 

 از خانه گله دارند، اما چاره‌ای برای بهترشدن شرایط نیست. سال‌ها از مرگ پدر می‌گذرد و علی و خاطره در همه روزها و شب‌های کودکی معنای یتیمی را تجربه کرده‌اند. دخترک در دشت کودکی سرگردان و تنها رها شده است و نشانی از پدر در میان خارهای رنگارنگ پاییز نمی‌یابد. کبوتران حرم گرد تصویر خیالین رقیه می‌گردند و در میان درددل‌های مادری میان‌سال در ذهن من تفاوتی میان رقیه حسین(ع) و خاطره شاپسند در این روزگار یتیمی و ناامیدی نیست.

خبری از علی نیست. کبوتران بی‌قرارند. «چندین سال از بیماری عفونی رنج برد. هرچه کردیم، نشد و نماند». در رنگ آبی و سبز لباس خاطره به خاطره‌های کودکی سرک می‌کشم، به چهره خیس از اشک پدر می‌رسم در انتهای صدای سوزناک نوحه‌ای مبهم. سرم را به‌سوی صدای فریادهای کبوتر منتظر بلند می‌کنم. روی چوب‌های سقف نشسته است. انگار برایم روضه شام غریبان می‌خواند. خبری از علی ١٥ ساله نیست. غریبی به صدای کبوتر هم رخنه کرده است. «دانش‌آموز کلاس هشتم است. درس او خیلی خوب نیست، اما دلش به این چند کبوتر مشغول است». خاطره، کیف نو را کنار می‌گذارد و با رضایت به صورتم لبخند می‌زند. در نگاه شاد پاییزی او غم سالگرد پدر چند قطره اشک می‌شود و روی گونه‌اش می‌نشیند. او را در آغوش می‌کشم.

 

 

خاطره ٩ سال دارد و تقریبا از پدر خاطره‌ای ندارد. دانش‌آموز کلاس سوم ابتدایی است و وضعیت درسی خوبی دارد. «مادرم درس نخوانده است و نمی‌تواند در مشق‌هایم کمک کند، اما علی گاهی اشکال‌هایم را پاسخ می‌دهد». مرد خانه پیدایش نیست. به راهرو انتظار هر روز و شب مادری نگاه می‌کنم که امید به بازگشت بچه‌هایش از مدرسه او را زنده نگه داشته است. به آسمان کوچک بازی کبوترها نگاه می‌کنم. به سقف خانه‌ای در گوشه‌ای از حومه شهر کرمانشاه خیره می‌شوم. به دریچه‌ای رو به آسمان. به جایی برای تنهایی با خود و دست‌به‌دعاشدن.

صدایی در گوشم می‌پیچد؛ «دل‌هـای پریشـان‌شـده شیرازه ندارد/ گنجـایش انـدوه و غـمِ تازه ندارد/ دل خون شد و مجنون شد و دلدار نیامد؛ علمدار نیامد، علمدار نیامد».


 

 

مریم پیمان

 

 

 


برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.