هـمـه با هــم

برای فــردای ایتـــام

مقالات

داستان آموزنده کار نیک

 ۱۳۹۵/۰۳/۰۶
در زمان‌های دور فرمانروایی زندگی می‌کرد که خیلی دوست داشت از حال همه مردم با خبر باشد. برای همین یک روز تصمیم گرفت به شهرهای مختلف برود و زندگی مرد م را  از نزدیک ببیند. لباسی معمولی پوشید تا کسی او را نشناسد. آن وقت به راه افتاد و رفت و رفت تا به روستایی رسید. روستا سر سبز و پر از درختان میوه بود.
 
 گفت: به به! عجب روستایی! چه میوه‌هایی! چه جای با صفایی! همان طورکه درخت ها و سبزه‌ها را نگاه می کرد از دور پیرمردی را دید که روی زمین کار می کند.
 
جلو تر رفت. دید پیرمرد در حال کاشتن گردو است. پیرمرد با دقت گودالی در زمین می کند. دانه گردو را در گودال می گذاشت و روی آن را با خاک نرم می پوشاند.
 
     اندر آن دشت پیرمردی دید                    که گذشته است عمر او  ز نود
 
    دانه جوز در زمین می کاشت              که به فصل بهار سبز شود
 
فرمانروا مدتی آنجا ایستاد و کار کردن پیرمرد را نگاه کرد. سپس با تعجب از او پرسید: از این همه کار خسته نمی شوی؟ این کارها کار جوانان است. چند سال طول می کشد تا درخت گردو بزرگ شود و میوه بدهد و آن وقت هم که معلوم نیست  تو زنده باشی!
 
    جوز ده سال عمر می خواهد                 که قوی گردد و به بار آید
 
پیرمرد به بیلش تکیه داد و گفت: بله. شما درست می گویید. چند سال طول می کشد که این درختان میوه بدهندو شاید هم آن زمان من زنده نباشم. فرمانروا گفت:آیا تو از این موضوع ناراحت نیستی؟ پیرمرد گفت: چرا نارا حت باشم؟
 
  دیگران کاشتند و ما خوردیم                     ما بکاریم و دیگران بخورند
 
فرمانروا با شنیدن این جمله به پیرمرد آفرین گفت و به فکر فرو رفت.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.